رمان قلب های شکسته
به bmw سفیدی ک جلوی در پارک شده بود نگاهی انداختم. وای عجب ماشینی بود دهنم وامونده بود. این دیگه مال کی بود کسی تو محله ما از این ماشینا نداش...
کلیدو رو در انداختم و درخونه رو باز کردم و وارد خونه شدم با تعجب به دوتا مردی ک تو خونه بودن خیره شدم اروم سلامی کردم و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم...
درو بازکردم که برم تو آشپزخونه تا چایی درست کنم که محبور بودم از جلوی اون دوتا مرد رد بشم...
رفتم تو آشپزخونه بابا رو صدا زدم...
_بابا...
_جانم؟
_یه لحظه میاین؟
_جانم بابا چی میگی...
_بابا اینا کین؟
بابا سرشو انداخت پایین و گفت...
_طلبکارن...برای پولشون اومدن...
رو به بابا گفتم شما برید پیششون تا بیام پذیراییشون کنم...
_باشه دخترگلم...
بعد از چند مین سینی چایی و به دست گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم...
نزدیک طلبکارا شدم و بهشون تارف کردم...
یکیشون چنان نگاهم میکرد ک حالم ازش به هم خورد مرتیکه ی هیز بیشعور چه طرز نگاه کردنه... وع
بعد از اینکه چایی دادم بهشون کوفت کنن رفتم تو اتاق...
شیدا رو دیدم ک رو تختم خوابیده بود رفتم کنارش نشستم...
شیدا دختری 6 ساله با پوست سفید و موهای فر طلایی موهایی ک فکر میکنی نشستن دونه دونه شو فر زدن و چشمانی درشت و عسلی و لبایی برجسته ی صورتی اخ ک چقد خاستنی بود...
من برخلاف شیدا دختری با صورت سفید چشمانی درشت طوسی و لبانی قلوه ای به رنگ صورتی و موهایی بلند مشکیع صاف دستمو روی موهاش کشیدم و با صدای ارومی گفتم...
_خشگل خانوم من نمیخاد بیدار بشه...
_نکن ابجی شبنم خوابم میاد...
_پاشو دیگه بسه هرچی خوابیدی ناز من...
پاشو...
پاشو بریم ناهار بخور...
_نمیخام...
با موهاش ور رفتم که گفت
_نکن ابجی خوابم میاد دیگه... میخام بخابم
_اگه غذاتو نخوری میدم به شایان و شاهین بخورن ها...
با این حرفم سریع از خاب پرید و گف...
_ن ن میام الان میام...
خندیدم و گفتم ای شکمو...
به قلم : فاطمه میرزایی مقدم
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.