"رمان قلب های شکسته"
پارت دوم
شیدا رو بردم روشویی تا دستو صورتشو بشورم بعد شیدارو بیرون کردم تا خودمم دستو رومو بشورم...
وقتی از روشویی بیرون اومدم طلبکارا داشتن گورشونو گم میکردن...
همراه بابا رفتم و همراهیشون کردم...
اخیش رفتن بالاخره...
رفتم تو آشپزخونه و سفره رو آماده کردم...
صدای چرخیدن کلید تو قفلی در اومد بعد از گذشت کسری از ثانیه در باز شد و چهره ی خسته و مهربون داداشام شاهین و شایان نمایان شد...
شایان_به به چقدم ک برا ما صبر کردین دستتون درد نکنه واقعن شرمندمون کردین...
میبینی شاهین هعیییی خدا...
شاهین تک خنده ای کردو گف
_چیکارشون داری بابا...
شاهین بیستو دو سالش بود و شایان بیستو چهار هردوتاشون هم درس میخوندن همم تو ی شرکت به عنوان معمار کار میکردن...
با صدای شیدا به خودم اومدم...
خودشو انداخته بود بغل شایان و اونم هی قربون صدش میرف...
_صلام داداش گلم خوبی؟خسته نباشی...
_به به عروسک من چطوره خوبی عشق داداش؟
شیدا از شاهین فرار میکرد اخه اون خیلی اذیتش میکرد...
شیدا_خوبم داداشی جونم چی برام خریدی؟
شایان_ای پدرسوخته اونجوری ک پریدی بغلم گفتم چقد دلت برام تنگ شده نگو که خانوم برا شکمش اونجوری منو بغل کرده بود
بعدم خوراکی شو از جیبیش در اورد به شیدا داد...
شاهین_اخ ک چقد شما این دختره زشتو لوسش کردین اه
شیدا_زشت خودتی بی تربیت..
از بغل شایان بیرون اومد و رفت رو پای بابام نشست و گفت
_بابا من زشتم؟
_نه دختر گلم تو خوشگلترین دختری
بعدم بوسه ای به موهای طلاییش زد...
لبخندی زدم و گفتم شیدا بدو بیا غذاتو بخور زود...
_نه ابجی من میخام اینارو بخورم...
_اول غذاتو بخور بعد خوراکیاتو...
نگاهی مظلومانه ای بهم انداخت که خندم گرف ولی خندمو خوردم و سرو و جدی بهش گفتم..
_فکر نکن با اون نگاهات خر میشما...
شایان با خنده گفت
_تو خر خدایی هستی..
_چیییییی گفتیییی
_همون که شنیدی...
_بمیر بابا حوصله تو ندارم... شیدا بیا غذاتو بدم...
نشست کنارم و تا اخرغذاشو خورد...
سفره رو جم کردم و رفتم تو اشپزخونه ظرفارو شستم...
رفتم تو اتاق یکم درس بخونم...
به قلم : فاطمه میرزایی مقدم
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.