رمان قلب های شکسته"
#پارت_سوم
بعد از اینکه درسام تموم شد از فرط خستگی همونجوری روی زمین دراز کشیدم و نگاهمو به سقف دوختم...
به سمت پنجره چرخیدم...
عع داشت بارون میومد...
سریع از جام بلند شدمو به سمت پنجره رفتم...
پنجره رو باز کردم وووییی چه هوایی کیف میداد واسه قدم زدن...
نفسع عمیقی کشیدمو بوی نم خاکو تو ریه هام حبس کردم...
از بچه گی عاشق بارون بودم...
یه حسی قلقلکم میداد که برم بیرونو قدم بزنم...
شیدا رو صدا زدم...
_شیدا...
_بله
_ابجی جونیم میای بریم زیر بارون راه بریم؟
_قول میدی منو ببری پارک؟
_اخه تو این هوا کی میره پارک
_میرن من میدونم
_باشه چشم میبرمت
_وای راس میگی؟
_اوهوم
از خوشحالی همش جیغ جیغ میکردو بالا پایین میپرید...
رو بهش گفتم..
_به حای اینکارا بدو برو حاضر شو...
چشمی گفتو رفت سر کمد لباساش...
منم بارونی مشکیمو با یه اسلش مردونه ی مشکی پوشیدم کلن ستم مشکی بود...
با صدای شیدا به خودم اومدم...
_من حاضرم...
_بریم؟
_بریم...
نگاهی بهش انداختم وایی چه خوشگل شده بود...
بوسه ای روی لپای سرخش زدم...
و از خونه زدیم بیرون....
دستای نرم و کوچولوی شیدا رو گرفتمو باهم زیر بارون قدم میزدیم...
رسیدیم پارک با شوق دستشو از دستم کشید منم یکم قدم زدم و رفتم روی نیمکت روبه روی وسایل های بازی نشستم...
غرق نگاه کردن بچه هایی که همراه ماماناشون اومده بودن پارک شده بودم...
دلم گرف دلم برای مامانم خیلی تنگ شده بود...
مامانم چندسال پیش در اثر یه بیماری مرد...
دکتری میگفتن اگه عمل میشد امکان داشت الان پیشمون باشه ولی خرج عملش خیلی سنگین بود بابام به خاطر ی سری لز داروهای مامانم قرض های زیادی کرد که هنوزم بعد چند سال نتونسته بود برشون گردونه...
اون. دوتا طلبکاریم که اون روز خونمون بودن از همونایی بودن که بابام ازشون پول گرفته بود...
با خاطرات مامانم قطره اشکی رو گونم چکید...
با تکون های شیدا به خودم اومدم...
_ابجی شبنم چیزی شده؟
_جونم ابجی ن چیزی نشده
_پس چرا داری گریه میکنی؟
به قلم : فاطمه میرزایی مقدم